شاهزاده کوچولوی من

هیجده هفتگی

عسلکم هیجده هفتگیت مبارک   قربونت برم مامانی دیگه یواش یواش منتظرم تا تکانهاتو احساس کنم .تو این هفته فقط سعی کردم استراحت کنم چون کمی درد دارم و زیادم نمیتونم راه برم برای همین مجبور شدم کلاسهامو کنسل کنم چون هیچ چیزی به اندازه سلامتی تو برام مهم نیست .بابائی هم یکی دو روز دیگه برمیگرده هفته پیش با خاله جون رفته بودند کلی برات خرید کرده بودند وقتی اومد عکسهاشو برات میزارم . راستی چند روز پیش برای اولین بار تو این مدت شیر موز درست کردم بعد از خوردنش داشتم با بهار جون چت میکردم که دیدم داری خیلی تکون میخوری یک لحظه هم آروم نمیگرفتی حالا نمیدونم خوشت اومده بود یا به قول بابائی شاید هم بدت اومده بود داشتی واکنش نشون ...
23 آبان 1391

شانزده هفتگی

 سلام شیرینکم هفده هفتگیت مبارک لیموترش مامان قربونت برم مامانی که هر روز داری تو وجودم بزرگ و بزرگتر میشی نمیدونی چقدر منتظر تکانهات هستم بجنب دیگه من بچه تنبل دوست ندارمااااا راستی مامانی الان شکمش بزرگ شده و اکثر دوستام که چیزی نمیدونستند حالا که منو می بینند تازه متوجه میشوند بهم تبریک میگند.هفته پیش رفتم دکتر برای معاینه معمولی و همه چیز خدارو شکر خوب بود دوباره صدای قلب کوچیکتو شنیدیم خانم دکتر هم گفت که قلبش تندتند میزند و ریتمش هم مرتب است و طبق معمول فشار خون من را هم چک کرد و اون هم خیلی خوب بود و برای 5 هفته دیگه قرار گذاشتیم برای سونو ی تعیین جنسیت  و سلامت. میدونی بابا امیر همش داره میگه ...
17 آبان 1391

هفته یازدهم

آلوی کوچولوی مامان یازده هفتگیت مبارک . کوچولوی مامان، عزیزکم ، قربونت برم که داری روز به روز بزرگتر میشی و اینقدر مهربون که مامانی را اذیت نمیکنی .   تو هفته ای که گذشت رفتم دکتر و برای دومین بار دیدیمت کلی بزرگتر شده بودی و دستهای کوچولوتم بالا نگه داشته بودی .و بعد برای اولین بار صدای قشنگ قلبتو شنیدیم برای من که این صدا از هر نغمه و صدایی زیباتر بود امیدوارم که سالها با سلامتی و عشق بطپد. وبعدشم که رفتم برای آزمایش خون ، و تا چند روز دیگر باید منتظر جوابش باشم امیدوارم که همه چیز خوب باشد. راستی آخر هفته با همدیگه رفتیم مهمونی تولد دوست بابائی ، همه دوباره اومدنت را بهمون تبریک گفتند و برات آرزوی سلامتی...
16 آبان 1391

شانزده هفتگی

سلام خوشگل مامان . شانزده هفتگیت مبارک عسلکم . الهی قربونت برم جیگرم . ببخش مامانی رو که تو این چند هفته نتونستم بیام و وبلاگتو آپ کنم آخه مامانی حالم اصلا خوب نبود و نباید زیاد مینشستم مدام باید استراحت میکردم آخه میدونی تو اواخر هفته یازدهم مامانی به لکه بینی افتاد خیلی ترسیدم داشتم سکته میکردم به دکتر هم که زنگ زدیم گفت فقط باید منتظر باشیم همین .وقتی به خاله زدم گفت فقط استراحت کن و دراز بکش بعد چند روز هم که رفتیم دکتر و برای سونوگرافی و.... دکتر گفت که فقط باید استراحت کنم چون ممکن است که تو را از دست بدهم وای خدای من خیلی سخت بود وقتی اینو شنیدم از آنروز کارم فقط شده بود گریه . بابائی که فقط به من میگفت باید استراحت کنی ...
10 آبان 1391
1